خاطرات حقیقی

آه از آن رفتگان بی‌برگشت

ایرج حقیقی مسئول پروژه و از نام‌های موثر در جریان ساخت بنای آزادی است. در این نوشته مجموعه‌ای از خاطرات او را بازخوانی می‌کنیم.

«اوس اکبر جونش را روی اولین سنگ ردیف اول ضلع جنوب شرقی برج گذاشت. جونش را روی نماد سرزمینی گذاشت که مردمانش سال‌ها با آن زندگی کرده و حوادث مهم تاریخشان را در کنار آن رقم زده‌اند. او سنگ سنگین را یک تنه روی دوشش می‌گذارد. سنگ یک‌باره برمی‌گردد. در لحظه کمرش می‌شکند. اوس اکبر می‌میرد.

اوس اکبر می‌خندد. به طرف سنگ سخت گرانیتی می‌رود. کمرش را می‌چسباند به سنگ و دو دستش را قفل می‌کند دور سنگ و سنگ او را می‌برد به دنیایی دیگر.»

»طرح برج ازادی برنده شد و سکه ساختن آن به نام ما افتاد. همه جوان بودیم. کار میسر نمی‌شد، مگر با حضور برجسته‌ترین مهندسان ایران. مهندس کمره‌ای، محتشمی، ساسان، اسماعیل شفاهی، کتیرایی، مهندس ناظر هم فرهمند جهانپور و… و بسیاری مهندسان و سنگتراشان بنام دیگر ایران. و کارگرهایی که با ما همراه بودند و در یک پریود زمانی به 400، 500 نفر می‌رسیدند.»

«من تنها کسی بودم که سه شیفت کاری فعالیت می‌کردم. حراست، حفاظت و تعویض مسوول بخش‌ها همه با من بود. شب‌هایی بود که حتی یکی دو ساعت بیشتر روی میز کارگاه نمی‌خوابیدم. آن روزها وقت نمی‌کردم حتی به خودم برسم و موهایم را کوتاه کنم. همه همین حال و روز را داشتند.»

«یادم می‌آید، معدن سنگی که آن زمان سنگ برج را تامین می‌کرد، به مشکل برخورد. مدتی سنگ برای کار کردن نداشتیم. اما آنقدر صبر کردیم که جبهه معدن با تلاش بی‌وقفه معدنکاران باز شد. نه! این سنگ‌ها دیگر امکان تامینش وجود ندارد.»

«قنبر رحیمی، در کار سنگ برج آزادی بود. مردی که آن زمان به سلطان سنگ ایران معروف بود. غفار داورپناه هم هماهنگی کار سنگ برج را به عهده داشت. او خودش تنها آن زمان 50 کارگر داشت. قواره کردن و آماده کردن سنگ‌ها با او بود. او ستاره سنگ تراشان بود، استادی خوش‌چهره و حجاری بنام که خودش می‌گفت در سن 18سالگی، نیلبک‌های کاخ مرمر را تراشیده است. در دست او سنگ و تیشه مثل کار با موم بود. رفته‌های این برج ایستاده، کم نیستند، همین اواخر او مرد. من بالای سرش بودم، به چشمانش نگاه می‌کردم. دست مرا گرفته بود. آنچنان که سنگ‌ها را در دست می‌گرفت. در زمان ساخت برج آزادی، کارفرما و کارگر مطرح نبود، همه ما برادر بودیم. او به چشمانم نگاه می‌کرد، انگار که داشت خاطرات آن روزها را مرور می‌کرد و از بین ما رفت.»